محل تبلیغات شما

خاطرات اسرای فلسطینی

یک عکس

من بین قدرت و ضعف ، عشق و نفرت ، آرامش و اضطراب ، بین این خواسته کهبا زندانبان بجنگم و به او نشان بدهم که چقدر عاشق زندگی هستم و این خواسته کهبمیرم گیر افتاده بودم—من عاشق مرگ نبودم ولی می خواستم به رنج خانواده ام که برایملاقات با من متحمل می شدند پایان بدهم . احساسات متناقض در قلب من در آن سلولنفرین شده می جنگیدند.

احساس غم سنگینی داشتم ولی همزمان خوشحال هم بودم. چشمهایم می خواستندبسته شوند ولی قلب من دوباره آنها را باز می کرد زیرا که زیاد فکر می کردم ، و اینباعث مشکل برای من شد. هیچ چیزی به غیر از قدرت صبری که خدا به من داده بود احساسدرد من را سبک نمی کرد زیراکه روز و شب به یاد او بودم

یک شب قبل از اینکه خانواده ام را ملاقات کنم آماده می شدم تا پدرم ،مادرم و خواهرم را ببینم. فردای آنروز همه آنها آمدند به غیر از مادرم. ما خیلیمختصر صحبت کردیم اما آنها به من نگفتند چرا او نتوانست آنجا باشد. ما  از طریق یک گوشی تلفن حرف می زدیم که به سختیصدای آنها را به من می رساند. من پشت یک مانع شیشه ای ضخیم ایستاده بودم که احساسات من را از آنها جدا می کرد و به مناجازه نمی داد تا خانواده ام را ببوسم یا بغل کنم ، من خانواده ام را به دلیلاشغالگران از دوران جوانی تا کنون بغل نگرفته بودم و نبوسیده بودم.

این یک شوک بود که من را سردرگم کرد وقتی شنیدم که چرا مادرم نیامدهاست. او خیلی دلش برای من تنگ میشد  و بههیچ چیزی به غیر از من فکر نمی کرد . او با یک ماشین مقابل دروازه زندان تصادفکرده بود.لگنش شکسته بود  و او بستری شدهبود.

برای یک ماه از وضعیت مادرم هیچ خبری نداشتم . زمانه سختی بود که مندر طول آن هیچ احساس راحتی نداشتم. من آرزو می کردم که ایکاش مرگ من را پیش اززندانی شدن ربوده بود تا من نزدیکانم را به چنین مشکلات و مصائبی دچار نکنممنآرزوی مرگ می کردم تا آنها آزاد شوند.در آنصورت آنها می توانستند سالی یک یا دوباربر سر قبر من بیایند. این بهتر بود تا من دلیل رنجی باشم که آنها تحمل می کردند.

من یک ملاقات دیگر برای دو هفته بعد داشتم ولی آن ملاقات منتفی شدزیرا من از زندان عسقلان به زندان بئرسبع منتقل شدم. بعد از دو هفته من به زندانجدیدی برده شدم  و پدر و خواهرم به دیدن منآمدند. آنها درباره سلامت مادرم با من صحبت کردند و من را متقاعد کردند که حال اوخوب است.

من منتظر دیدن او بودم درحالیکه او در یک بیمارستان در همان نزدیکیبود. من سعی کردم که با او ملاقات کنم ولی مدیریت زندان موانعی را بر سر راه من میگذاشت،  و مکررا اجازه ملاقات من را نمیداد.

زمان به کندی می گذشت ، 90 روز ، هر روز و بعد روز بعد. مادرم یک روزبه ملاقات من آمد که من را زنده کرد، اگرچه نمی توانست به خوبی راه برود. ولی روحشبا من بود، چشمهایش بیانگر عشقش بود و به من اجازه می داد گرمای مادری را حس کنم.

خانواده من به درگیری ای که در ذهن من وجود داشت دامن می زد. آنهامنبع قدرت من بودند ، تنها روزنه امید، و باعث می شدند که من محکم تر از هر وقتدیگر به زندگی بچسبمهمزمان آنها نقطه ضعف من هم بودند. زیراکه من رنج را درچشمهای آنها می دیدم هر بار که آنها را ملاقات می کردم.

من همیشه آرزوی بغل کردن والدینم را داشتم. سالهای طولانی اسارتاشتیاق من را برای بغل کردن آنها زیادتر کرده بود. هنگامیکه بازداشت و زندانی شدمو از عشق اعجاب برانگیز والدین محروم شدم 20 ساله بودم .

در سال 2004 یک  امتیاز بهزندانیان داده شد. این امتیاز به زندانیانی که والدین شان بیش از 70 سال داشتند واز بیماریهای لاعلاج رنج می بردند  اجازهمی داد تا با والدینشان عکس بگیرند.

من یک درخواست پر کردم تا با والدینم عکس بگیرم که می توانست مایهتسکین تنهایی من باشد. درخواست من رد شد زیراکه پدر من فقط 69 سال داشت. من یک سالدیگر صبر کردم . من روزها و شبها را می شمردم . زمان لاک پشت وار کند حرکت می کرد.بسیار برای من سنگین بود. من دوباره درخواستم را دادم . درخواست پذیرفته شد ومنمنتظر روز موعود شدم.

من فکر می کردم وقتی آنها را ملاقات کنم چه کار خواهم کرد؟ 16 سالبدون اینکه دست آنها را لمس کنم  یا نفسآنها را بر گونه هایم حس کنم گذشته بود. آن روزها و شبها کندتر از هر زمان دیگریمیگذشتند و من به روز موعود می اندیشیدم.

والدینم برای ملاقات آمدند. ما 30 دقیقه صحبت کردیم و سپس به اتاق بغلرفتیم تا رودر رو ملاقات کنیم و عکس بگیریم . ولی یک اتفاق عجیب و نگران کنندهافتاد!

پدرم عرق کرده بود . او قادر نبود بایستد و به نظر می رسید هم اکنونغش می کند. خدای من برای پدر من چه اتفاقی داشت می افتاد ؟ مادر برای پدر چهاتفاقی افتاده؟ مادرم از طریق گوشی با من صحبت می کرد و سعی می کرد من را آرام کند. بعد از 45 دقیقه گوشی ای که ما را ارتباط می داد خودبخود قطع شد و ما شروع بهاستفاده از پانتومیم کردیم.

من شروع به فریاد زدن کردم تا توجه زندانبان و مدیریت زندان را جلبکنم. من از آنها خواهش کردم تا یک پرستار را برای کمک به پدر من بیاورند که رنگشپریده بود و افتاده بود. وقتی پرستار آمد پدر من را معاینه کرد و دکتر را صدا زد.دکتر آمد و شروع به معاینه پدرم کرد که می فهمید چه در اطرافش می گذرد ولی هنوزنمی توانست بایستد.

هنگامیکه وضعیت او بهتر شد ، ما به مکانی رفتیم که برای عکس گرفتنآماده شده بود . این یک نقطه عطف در زندگی من بود . من مثل یک بچه مادرم را بغلکردم. تا آنموقع فکر می کردم مادرم از من بلندتر است ناگهان فهمیدم که هم اکنوناز مادرم بلندتر هستم . بله من رشد کرده بودم . ولی مادر عزیزم جایگاه تو همیشه درقلب من والاست و همینطور پدرم.

من عکس را گرفتم و در پس زمینه آن یک ساعت مشخص بود که عددهای قرمز آنزمان پایان ملاقات را نشان می داد و مانع شیشه ای ضخیم که ما را از هم جدا میکرد  و برای سالهای دراز مانع ابرازاحساسات ما می شد هنوز همانجا بود. عکس هیچ اسیر دیگری نمی تواند مانند این باشد .

امروز من آزادم. من به عکس نگاه می کنم بدون اینکه آنرا به والدینم نشان بدهم. من می خواهم که آنها رنجی راکه به خاطر من تحمل کردند فراموش کنند و 23 سال اسارت را برای آنها جبران کنم.

خدارا شکر که من در نهایت آزاد شدم. الحمدلله که امروز با آنها زندگیمی کنم!

عبدالرحمانشهاب 

رژیم صهیونیستی مدت قطع برق در مناطق فلسطینی را افزایش می دهد

«گانتز» رسماً مسئول تشکیل کابینه صهیونیست‌ها شد

فلسطینی ها در سکوت انتظار می کشند و شکایت نمی کنند، ما فاسد هستیم و شکایت می کنیم؛گزارش مخسوم

یک ,کنم ,مادرم ,، ,ولی ,عکس ,من را ,آنها را ,می کردم ,که من ,به من ,خاطرات اسرای فلسطینی

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آب را گل نكنیم قوپونتولار: تورکجه اوزرینه دوشونمه لر phomolabland خرید مخزن پلی اتیلن آب در استان تهران Martina's notes lavsminewen conbuiwife tromecerun Joanne's blog اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها